۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

قدیم تر ها 1

چند لحظه تا موعد...

پدر ی که نه ماه انتظار کشیده اکنون همسر خود را در حال دست و پنجه نرم کردن با دردهای سهمگین نظاره میکند شاید با خود بیاندیشد که نه!

چرا عشقم باید چنین لحظات سختی را تحمل کند؟ و...ولی باز توجیه,هر کسی به نحوی...

مادر را به بیمارستان میبرند,سزارین هم که مد!حالا چه فرقی میکنه؟بچه سالم باشه...مادر هم خدا نگه میداره.

مادر چی میکشه تو اون لحظات آخر؟باید تجربه کرد و حیف که این یک کارو آدمهایی از جنس من نمتونن تجربه کنن.

مادر هم چنان در حال ذکر گفتن...درد دارد...در واقع از درد به خود میپیچد...ذکر میگوید که آرام شود بلکه...

درد به جایی میرسد که از بچه زده شود یا نه؟من نمیدانم ولی کش مکش عجیبیست,اکثر اوقات مادر پیروز میشود,آخر مادر است دیگر.

چند لحظه تا موعد تولد...تا آغازی دگر از جنس انسان...

ساعت از 13 گذشت و محمد در حال خو گرفتن با فضای جدیدش بود.

پسری که به زعم خودش چندان قشنگ نبود ولی پدر و مادر را شاد کرد.

سه شنبه 16 اسفند سال 1367 مصادف با 28 رجب 1409 به دنیا آمدم. محمد را به عنوان اسم برایم انتخاب کردند که بعدا محسن نیز به آن افزوده شد.محسن عموی شهیدم بود جهت باقی ماندن اسمش در فامیل...گویا رسم بوده.

این که در آن سالها چه گذشته را به یاد نمیاورم(نمیتوانم),تنها اتفاق مهم سالهای اولیه عمرم که برایم گفته اند حادثه ای بوده مثل همان حادثه های تکراری,از قرار معلوم تا مرز خداحافظی از این دنیا رفته بودم که ای کاش رفته بودم,چه کنیم که صاحب رحیممان جبار هم هست...

این سالها در خانه ای قدیمی واقع در ایستگاه سراب گذراندم سالهایی پر خاطره, فکر کنم تا 6یا7 سالگی آنجا بودیم

از در قدیمی وارد حیاطی نقلی میشدی,سمت چپ حمام وتوالت سرهم...

وقتی بعد بازی به خونه میومدم میرفتم به طرف سمت راست حیاط,یه پله میخورد میرفت پایین,یادم نیست فضاش چه قدر بود احتمالا خیلی جمع و جور بوده,کابینت که نداشت گویا حسین آقای لوله کش چند تا نبشی رو به هم جوش داده,دو طبقه,رو طبقات تخته میزاشتن یا سنگ باز یادم نمیاد,اما پرده ای که مامانم جهت پوشوندن جلوی کابینت فرضی استفاده میکرد رو خوب یادم,یه پارچه ی زرد رنگ که با گلهای قرمز تزیین شده بود,قشنگ بود,یادش بخیر تازگیا حاج خانوم(مامان سابق) میخواد کابینتاش رو ام دی اف کنه...

کنار حیاط یه راه پله بود,10 تا پله حدودا میرفتی بالا یه تراس بود که رو نرده های رو به حیاطش یاس ریخته بود,یاس رو پایین کاشته بودن کنار حمام-توالت,صاحب قبلی کاشته بوده,خلاصه تا بالا اومده بود,پشت تراس تنها اتاق خونه بود که دو قسمتش کرده بودن,یه طرف به انداز یه کمد دو لته ی مامانم(حاج خانوم فعلی) جاداشت,اون طرف هم محل زندگی سه نفره ی ما...

تو عکسام دیدم که رو اون تراس آب بازی میکردم,خوش بودم دیگه.یه بار داشتم با غلاف شمشیر پلاستیکیم بازی میکردم توش یه سکه انداخته یود میگفتم این نوشابه ی بعد سر میکشیدم ,حتما هی بهم میگفتن نکن ولی کو گوش شنوا دست آخر قورتش دادم,شبانه بردنم بیمارستان امام رضا(ع) دکتر عکس گرفت گفت که چیزی نیست خودش میاد بیرون(حقیقتا یادم نمیاد کی اومد بیرون!)...

دورانی بود کودکی...من هم میخواهم برگردم به کودکی...


پایان قسمت اول

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

رفیق خوب روزها...شبها...!

مدتی است که شارژ ADSLام تمام شده و به دلیل همیشگی در مضیقه بودن به لحاظ مالی توان باز شارژ را نداشته ام و کنون نیز ندارم و محتمل نخواهم داشت هم بد نیست به کار ببرم...
حال چه کند کسی مثلی منی که عمری پای اینترنت سپری کرده و قصد ترکش را ندارد؟آخر گویا وقت خالیم زیاد!است و چاره ای دلپذیر تر و هیجان برانگیز تر جهت پر کردن اوقات خود نیافته ام.
تجربه ی جالبی است و امیدوارم با توجه به وضع اقتصادی موجود,ادامه داشته باشد چرا که رفیق خوب این شبها و روزهایم شده مطالعه رمان و شعر,مجله و داستان,گوش نواختن به آهنگهای مورد علاقه ام,بعضا تماشای سریال زیبای فرار از زندان و....
اندیشه که گویا تفرجگاه پرهیزگاران است.
به دوستان:حالم خوب است میدانم که شاید نگران باشید همینطور که من نیز هستم اما فعلا حال محسنتان خوب است.
به خود بیخودم:مطلبی مذهبی را برای مکیال آماده کردم و نفرستادم ومطلبی سیاسی نیز به معضل قبلی دچار شد نمیدانم کی قرار است ترسم از مکیال یا همان خودم بریزد...؟
قابل توجه آق مرتضی:
ان شاالله از مطلب بعدی گذشته نویسی را شروع میکنم.
پی نوشت:
1.شرمنده حواسم نبود از مطالعه کتب درسی و سرگرم شدنم به امور علمی بنویسم.
2.پرهیزگار حقیقتا نیستم ,اندیشه ام به دو پول نمیارزد و فقط من باب تبرک و توجه,این سخن مولای دوست داشتنی تهی دستان عاشق پیشه را آوردم.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

سه اپیزودی


خرمن!
1.آتیش بازی....اونم تو یه جای پر از کاه؟....اگه آتیش راه بیفته چی...؟نه!من زیر بار نمیرم...
2.راست میگه آقای مهندس ها...خطرناکه....حادثه که خبر نمیکنه...کنسل بشه بهتره....
3.چی آتیش بازی خوبی شد...کاش منور بیشتری میگرفتین...پولش رو من میدادم...حیف شد...
4.صدات نمیاد...(سیم.....فیش...کیبرد....)چی...چی رو نیاورده....
5.من الان اول جاده ی مزرعه ام....یعنی برگردم به خاطر یه رابط....ای بابا.
6.بابا بهشون بگین دیگه این قدر رقص طول ندن...نمازم که کنسل شد....
240.7 کیلومتر رانندگی در یه روز تو ترافیک پایتخت معنوی ایران....
8.شام به من وسید نرسید,یه دوست رو از دست دادم,نگین رو هم ندیدم!اما جشن؛ قبلش و بعدش بهم خوش گذشت.
پی نوشت1:جشن خرمن,جشن شکرگذاری که سال سومی های زراعت برگزار میکنن در ضمن شام با محصولاتی تهیه شد که خود بچه ها کاشته بودند...
زینبی که نگین از آب درومد...
1.مرتضی میگفت یادته محسن قرار بود از گذشته بنویسی...
2.گذشتن داره برام امری عادی میشه...
3.و این نیز گذشت.
خسی در میقات
اگه عاشق یکی باشی,نه یکی عاشق تو باشه و توخبر نداشته باشی بعد بهت برسونن آره اون طرف ,عاشقت بعد تو برانداز کنی ببینی کی هم عاشقت شده تو هم حواست نبوده, تو این گیرودار اون عاشق تو, تو رو به یه دیدار کاملا عاشقانه(دهنم آب افتاد)دعوت کنه...
وای چه قدر شگفت زده میشی...بهترین تیپ رو میزنی میری قشنگ ترین شاخه ی رز رو انتخاب میکنی ...تا روز موعود...
اسمم واسه حج در اومد تو همون روزایی که حواسم به خدا نبود...حالا چند ماه وقت دارم تیپ بزنم...شاید این دفعه من عاشق اون شدم...
برداشت بد نکنین از تیپ زدن... (عبادت زاهدانه و ثوابانه منظورم نیست)

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

شاکی روزگار منم

این اولین مطلبی که قرار وبلاگم رو باهش آپ کنم در حالیکه هیچ فکری در رابطش نکردم پس ممکن واقعا چرت باشه در هر حال دلم واسه این مسکوتی که دیگه داره خاموش میشه تنگ شده ...
می نویسم پس هستم...
آدم بره سفر که یکی رو ببینه آروم بشه,خبر نداره که اون نفر چه قدر از اومدنت خوشحال شده که با خودش قرار گذاشته کلی باهت درد دل کنه...
دوستت رو میبینی عوض اینکه گپی بزنی و کمی خوش باشی...
ای بابا...
انکه سودای تودارد... واقعا کجاست اونی که سوداش غم و از دل میبره.
نخونین این مطلب رو چون شما ها که میخونین میدونم خودتون دنیایی از غمین,نمی خوام حالتون بدتر بشه...
واسه فردا باید یه پروژه سنگین رو تحویل بدم اما با خیال راحت دیشب رو به تماشا یه تئاتر نشستم و به خودم خوش گذروندم.
دارم پوس میندازم خوب یا بدش رو هم نمدونم...
آپ بعدی سریعتر از اون وقتی که فکر کنین اتفاق میفته.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

پایان رجب الاصب

تا غروب آخرین روز ماه خدا فرصتی زیادی باقی نمانده,راه کوتاه کن و گامهایت در مسیر او جلا ده...

شک نکن که بهترین میزبان ها هم اوست.

ماه رجب,ماهی که به اسم خدای جهان قرعه خورده است,آرمانی ترین حالتی که فکرش را بکنیم.

شاید کمی دیر شده باشد از شهر الاصب گفتن ونوشتن ولی چاره چیست,جا ماندگان از غافله این الرجبیون به غیر ناز برای صاحب این ماه در واپسین لحظات اتمامش چه دارند که بگویند...

یک یا علی

حال چشمهایم را میبندم;

سر به طرف آسمان...

نم نمک خنکی باد هنگامی که بر گونه های خیسم می وزد را احساس میکنم,

گوشهایم تیز می شوند...

آری میشنوم

"لبیک"...

عاشقانه ترین و آرام ترین احساس زندگی.

خوش به حال ما که انسانیم ولایق تجربه احساساتی خدا گونه و بی نهایت...

یا من ارجوه لکل خیر

بازم خودت هوای ما رو داشته باش!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

انعکاس دو نگاه!

نگاهی به وبلاگ بر ساحل سلامت,مطالعه آخرین مطلبش,دیدن فیلمی از شبکه یک هم مزید بر علت شد برای نوشتار امروزمان.
قصدم این نیست که ربطی بین آنچه خانم توحیدلو نوشته بود و فیلمی را که دیدم بیان کنم فقط حسی و نظری متفاوت مرا بر آن داشت که این دو را در کنار هم ببینم.
در وهله ی اول ترجیح میدهم کلیتی قابل فهم از داستان فیلم را مطرح کنم.
حمله ی آمریکا به کشور اتیوپی و داستان افسری در آن جنگ.فیلم با نشان دان افسر تک تیرانداز نیروی زمینی ارتش در حال انجام ماموریت آغاز می شود.او و هم رزمش باید ماموریتی جهت انهدام نیروهای دشمن انجام میدادند ولی با شکست مواجه شده و مورد تهاجم نیروهای دشمن قرار میگرند بعد از پایان کامل عملیات, فرماندهان ارتش افسر را به خاطر اشتباه در انجام عملیات و همچنین بعضی مسائل امنیتی بازنشسته میکنند.سه سال بعد با آرام شدن اوضاع قرار است ریس جمهور اتیوپی به آمریکا بیایید و همراه ریس جمهور آمریکا به ایراد سخنرانی بپردازد.حدود سه هفته قبل از مراسم سیا متوجه مطالب سخنرانی ریس جمهور اتیوپی میشود و به مقامات بالا اعلام میکند که حرفهای او به ضرر ماست.بلافاصله پروژه ترور ریس جمهور اتیوپی ریخته میشود.زیبا ترین صحنه های فیلم از همین جا آغاز میشود.طرح ریزی عملیات به صورت زنجیر وار از رده های بالا به پایین منتقل میشود.در این بین ما فقط یکی از سناتور ها و رابطه اش را با سرهنگی از سیا می بینیم.آنها به صورت کاملا هوشمندانه ای داستانی طراحی میکنند که از این قرار است:سوء قصد به جان رییس جمهور آمریکا و این توهم را بین تمام نیروهای امنیتی پخش میکنند.سرهنگ سیا مسئول حفاظت از جان ریس جمهور میشود. فقط یک ایراد وجود دارد,چه کسی باید عامل ترور باشد و به عبارتی این اتفاق به پای کی نوشته شود؟
بعد از جستجوی سرهنگ و نیروهایش آنها سر از خانه افسر بازنشسته که در گوشه ای از جنگل به تمرین تیراندازی و گذر زندگی میپردازد, در می آورند وبا تهدید و تطمیع او را مجبور به همکاری در زمینه حراست از جان رییس جمهور میکنند. روز حادثه فرا میرسد و افسر بی خبر از همه چیز در لحظه ی آخر بعد از شلیک گلوله به سمت رییس جمهور و البته برخورد آن به رییس جمهور اتیوپی متوجه توطئه شده و فرار میکند او بعد از فرا تازه میفهمد وارد چه بازی خطرناکی شده است و طی این مدت به مسائلی پی میبرد که فهمیدنش جرم است اتفاقاتی نظیر کشتار وحشیانه مردم چند روستا در اتیوپی و دفن دسته جمعی مردم و... که همه ی اینها به دستور مستقیم رییس جمهور کشورش بوده. درآخر فیلم او موفق به اثبات بی گناهیش میشود ولی قاضی دادگاه به او می گوید این قضیه را ادامه ندهد و او را مجبور به سکوت میکنند...
این کلیتی از یک فیلم بسیار جذاب هالیوودی بود,نمیدانم تماشای این فیلم چه احساسی به شما میدهد من موقعی که بچه تر از الانم بودم لذت کافی را از دیدن این گونه فیلم ها میبردم اما از وقتی بچگیم گل کرد و کمی بیشتر شر شدم و بیشتر دانستم و توجه کردم دیدن چنین فیلمی گریه ام را دآورد,چرا؟زیرا خیلی زیاد در همان صحبت ها و توجه ها مانده بودم و وقتی شرارت را در حکومتی دیگر که اسوه ی دموکراسی است دیدم تاب نیاوردم هر چند از قبل هم میدانستم که آمریکا جنایتکاری بیش نیست اما خوبیش این بود که بچه تر بودم و دورتر از این بحث ها.
خانم توحیدلو نسلی که صفر و صدی بار آمده وبه قول شما گاها بین دو ورطه ی عالم سیاست و آرمان خواهی دچار خود درگیری می شود تا کی باید از آرمان هایش بگوید و بنویسد, آیا وقت آن نشده که از تجربیات واقعی بگوید تا کمی بیشتر جامعه را درک کند؟
البته ار آرمان سخن گفتن خوب است ولی نه در شرایطی مثل کشور ما و برای نسل ما.
نسل من خیلی وقت است در ذهن خود فارغ از دعوا و جنجال های سیاسی به آرمان خودش فکر کرده اکنون باید طعم سخت زندگی را بچشد و لمس کند تضاد های عالم واقع را.نسل من فرصتی برای عمل نداشته و در خیالاتش فکر کرده برایش فرش قرمز پهن میکنند.نسل من زود بهش بر می خورد و به نظر من در این زمان باید بیشتر از سختی ها بگوید شاید که آماده تر شود.
آخرین کلام:
قصد انتقاد به نوشته وبلاگ بر ساحل سلامت را نداشتم چرا که کلیت آن را قبول دارم اول مطلب هم گفتم نگاهی متفاوت باعث سیاه شدن اوراق دفترم شد...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

یک شب بارونی بسه...


1.دوباره برگشتم و دلیلی مبنی بر بازگشتم ندارم.
2.خدا من و مرتضی رو واسه هم و منصور رو واسه جفتمون نگه داره,دلیلش رو هم فکر کنم خودمون سه تا بدونیم.
3.چه بد این تناقضای زندگی.البته اجتناب ناپذیر و چاره ای جز کنار اومدن باهشون نیست.
4.می خوام یه چیزی بنویسم,نمدونم شاید درست نباشه اینجا بنویسم اما میخوام شما هم نظر بدین!
این قضیه ازدواج واسه من و امثال من شده یه معضل,فرای مسائل اولیه اش, ما گیرای دیگه ای داریم همینا خیلی اذیتمون میکنه,سعی میکنم مطلب بعدی در همین رابطه باشه .فقط این جا یه چی باید بگم اونم یه حس...آخه یه حس مهم تو زندگی آدمیزاد هست که دوست داشتن و دوست داشته شدنه که خیلی هم مهم اونم تو سن ما,البته شاید همین رفاقت ها و دیگر ارتباط ها بتونه کمی ازین نیازو رفع کنه ولی نه همش و من فکر میکنم همین حس نگاه به ازدواج رو جدی تر و عمیق ترمیکنه...
حال سوالات من:
شما این حس رو نیاز میدونین؟اگه آره اولویت پاسخ گوییش رو و راه اون رو بگید.اگه نه دلیل بگین.
4.خدا بهشتی رو رحمت کنه وامثال اون رو زیاد .به مناسبت شهادتش پیشنهاد میکنم کتاب ایشون در رابطه با دکتر شریعتی رو به نام "شریعتی جستجوگری در مسیر شدن"بخونین.
5.عنوان مال یکی از آهنگای رضا صادقی.
6....