۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

شاکی روزگار منم

این اولین مطلبی که قرار وبلاگم رو باهش آپ کنم در حالیکه هیچ فکری در رابطش نکردم پس ممکن واقعا چرت باشه در هر حال دلم واسه این مسکوتی که دیگه داره خاموش میشه تنگ شده ...
می نویسم پس هستم...
آدم بره سفر که یکی رو ببینه آروم بشه,خبر نداره که اون نفر چه قدر از اومدنت خوشحال شده که با خودش قرار گذاشته کلی باهت درد دل کنه...
دوستت رو میبینی عوض اینکه گپی بزنی و کمی خوش باشی...
ای بابا...
انکه سودای تودارد... واقعا کجاست اونی که سوداش غم و از دل میبره.
نخونین این مطلب رو چون شما ها که میخونین میدونم خودتون دنیایی از غمین,نمی خوام حالتون بدتر بشه...
واسه فردا باید یه پروژه سنگین رو تحویل بدم اما با خیال راحت دیشب رو به تماشا یه تئاتر نشستم و به خودم خوش گذروندم.
دارم پوس میندازم خوب یا بدش رو هم نمدونم...
آپ بعدی سریعتر از اون وقتی که فکر کنین اتفاق میفته.