۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

قدیم تر ها 2


خونه ی "مامان بزرگه"

وقتش رسید باید میرفتم مهد کودک(به قول امروزیا "پیش" دبستانی) ,رفتن به کودکستان مقارن شده بود با تخریب خونه ی نقلیمون وتبدیلش به آپارتمانی نوساز(که اخیرا بعد 20 سال فروخته شد)

تخریب خونه باعث شد ما به خونه ی "مامان بزرگ" کوچ کنیم.خونه ای تو کوچه ی خامنه ای ,خیابون خسروی نو که پیاده تا خونه نقلی خودمون ده دقه بیشتر را نبود و تا حرم کمتر از پن دقه.

از این خونه ها که درش به یه دالون باز میشه دقیقا با لا سر در اتاقاست.اولین در سمت راست (در چوبی بزرگ) را پلست به سمت بالا, یه پذیرایی,3 تا اتاق,یه تراس دو تا توالت یه دست شور یه آشپز خونه و...

دومین در سمت راست:پل میخوره میره پایین هر پلش سی سانت حداقل ارتفاع داره بچه که بودیم با کلی بد بختی میرفتیم پایین.

اونجا خونه "اکبر کوچولو"بود(لولو خوره ساختگی بچگیم)اگه اذیت میکردیم بایستی میرفتیم تو زیرزمین.جدای از ترسای ساختگی واقعا ترسناک بود حساب شو بکن یه حموم قدیمی بزرگ اون پایین بود که بضی وقتا صدای چیک چیک آبم میومد به اینا سردی و نموری و تاریکی هم اضافه کن و صدای خرت وخرت سوسکای مرده ای که زیر پات میره یه دلهره حسابی تو دلت درس میکنه.

از زیر زمین بیام بیرون بریم ادامه دالون جایی که ما زندگی میکردیم.دقیقا بعد از در دوم سمت راست یه در چوبی دولته رو تصور کن که ادامه مسیر دالون رو بسته ینی یه واحد مجزا.چار تا اتاق همین و البته حیاط و باز هم توالت وحموم و آشپز خونه ی تو حیاطن ینی مامان هنوز خیلی را داره تا زندگی راحتر!

حالا که خونه مامان بزرگیم پس باید مهدم همون حوالی باشه.یه دقه راه بود تا مدرسه گوهرشاد که مهدم داشت رو به رو فضا سبز*

من و سیما(دختر خاله) با هم میرفتیم مهد و هر روز منتظر که مامان یا خاله بیاد دنبالمون یه روز دیر کردن این قد ترسیده بودیم و گریه کردیم که تموم بدنمون میلرزید(تصور کن یه دقه تا خونه را بود) خدا خیرش بده یه دختره کلاس چندمی موند کنارمون کلی آروممون کرد.

زری جون میگفت اگه بچه ی خوبی باشین فرشته ی مهربون واستون جایزه میاره,منم از رو بچگی کلی خوب بازی در میاوردم تا اینکه یه روز فرشته مهربون یه جفت دمپایی ابری(که من آرزو کرده بودم) رو واسم آورد,ده تا خوشحال بودم.بعد ها فهمیدم فرشته مهربون مامانم بوده و الان که دارم به یاد میارم گریم در اومده...

دو سالی بود اونجا بودیم تا اینکه رفتیم خونه نو ومن رفتم دبستان...

قسمت بعدی با خونه نویی بیاین تا بقیه داستانم رو بگم.


پس نوشت:

1.*فضا سبز قبلا مسجد اهل تسنن بود که خرابش کردن.

2.عکس بابا بزرگ تو همون خونه قدیمیه.مثل پیکان ش شاید قراضه شده ولی یه دنیا عشق و مهربونی تو وجودش داره.


۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

آرزوی خوشبختی


ای خدا ترکیدم از بس ننوشتم این همه اتفاق این همه هیجان..

"دیشب" رفتم قرصی که دکترم واسه ریزش مو تجویز کرده رو بخورم,قرص رو خوردم با یه لیوان آب سرد و گوارا بعد بستش و انداختم دور, بعدی رو جایگزین کردم...یه اتفاق ساده که نشون داد به راحتی ده روز از فرصت باقی مونده تا ایستگاه آخر کم شد و الان یازدهمین روز و فردا ها و به جای سه نقطه الخ(با اجازه از رضا امیر خانی)!

دوباره "دیشب" تو سینما تنها نشسته بودم منتظر شروع فیلم والبته دوستم ادوین(مجید جون),قشنگیش اینجا بود که حس سینما بهم دست داد توپ.

فیلم سعادت آباد:

سکانس اول:لیلا حاتمی پشت فرمون ماشین شاسی بلندش نشسته داره خودشو تو آینه نگاه میکنه,شاگرد میوه فروشی میاد میوه ها رو میذاره صندلی عقب,انعامش و میگیره و میره...

سکانس دوم:ماشین میره سمت سعادت آباد(نشون دادن تابلوی به سمت:سعادت آباد)

مجید دیر اومد بیش از یه ربع!ولی خوب داستانو واسش گفتم...

اسم حامد بهداد تو فیلم "محسن" بود.عصبی ولی شنگول.

تا تلویزیون پیاده اومدیم دو تایی از جلو سینما راسته ی کوسنگی رو گرفتیم و گل گفتیم و شنفتیم. خیلی عالی بود البته کمی هم پیپ کشیدیم که فوق العاده چسبید.

شبای بارونی و سرد پاییز.خوشحالیم همین خوبه.

اند.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

قدیم تر ها 1

چند لحظه تا موعد...

پدر ی که نه ماه انتظار کشیده اکنون همسر خود را در حال دست و پنجه نرم کردن با دردهای سهمگین نظاره میکند شاید با خود بیاندیشد که نه!

چرا عشقم باید چنین لحظات سختی را تحمل کند؟ و...ولی باز توجیه,هر کسی به نحوی...

مادر را به بیمارستان میبرند,سزارین هم که مد!حالا چه فرقی میکنه؟بچه سالم باشه...مادر هم خدا نگه میداره.

مادر چی میکشه تو اون لحظات آخر؟باید تجربه کرد و حیف که این یک کارو آدمهایی از جنس من نمتونن تجربه کنن.

مادر هم چنان در حال ذکر گفتن...درد دارد...در واقع از درد به خود میپیچد...ذکر میگوید که آرام شود بلکه...

درد به جایی میرسد که از بچه زده شود یا نه؟من نمیدانم ولی کش مکش عجیبیست,اکثر اوقات مادر پیروز میشود,آخر مادر است دیگر.

چند لحظه تا موعد تولد...تا آغازی دگر از جنس انسان...

ساعت از 13 گذشت و محمد در حال خو گرفتن با فضای جدیدش بود.

پسری که به زعم خودش چندان قشنگ نبود ولی پدر و مادر را شاد کرد.

سه شنبه 16 اسفند سال 1367 مصادف با 28 رجب 1409 به دنیا آمدم. محمد را به عنوان اسم برایم انتخاب کردند که بعدا محسن نیز به آن افزوده شد.محسن عموی شهیدم بود جهت باقی ماندن اسمش در فامیل...گویا رسم بوده.

این که در آن سالها چه گذشته را به یاد نمیاورم(نمیتوانم),تنها اتفاق مهم سالهای اولیه عمرم که برایم گفته اند حادثه ای بوده مثل همان حادثه های تکراری,از قرار معلوم تا مرز خداحافظی از این دنیا رفته بودم که ای کاش رفته بودم,چه کنیم که صاحب رحیممان جبار هم هست...

این سالها در خانه ای قدیمی واقع در ایستگاه سراب گذراندم سالهایی پر خاطره, فکر کنم تا 6یا7 سالگی آنجا بودیم

از در قدیمی وارد حیاطی نقلی میشدی,سمت چپ حمام وتوالت سرهم...

وقتی بعد بازی به خونه میومدم میرفتم به طرف سمت راست حیاط,یه پله میخورد میرفت پایین,یادم نیست فضاش چه قدر بود احتمالا خیلی جمع و جور بوده,کابینت که نداشت گویا حسین آقای لوله کش چند تا نبشی رو به هم جوش داده,دو طبقه,رو طبقات تخته میزاشتن یا سنگ باز یادم نمیاد,اما پرده ای که مامانم جهت پوشوندن جلوی کابینت فرضی استفاده میکرد رو خوب یادم,یه پارچه ی زرد رنگ که با گلهای قرمز تزیین شده بود,قشنگ بود,یادش بخیر تازگیا حاج خانوم(مامان سابق) میخواد کابینتاش رو ام دی اف کنه...

کنار حیاط یه راه پله بود,10 تا پله حدودا میرفتی بالا یه تراس بود که رو نرده های رو به حیاطش یاس ریخته بود,یاس رو پایین کاشته بودن کنار حمام-توالت,صاحب قبلی کاشته بوده,خلاصه تا بالا اومده بود,پشت تراس تنها اتاق خونه بود که دو قسمتش کرده بودن,یه طرف به انداز یه کمد دو لته ی مامانم(حاج خانوم فعلی) جاداشت,اون طرف هم محل زندگی سه نفره ی ما...

تو عکسام دیدم که رو اون تراس آب بازی میکردم,خوش بودم دیگه.یه بار داشتم با غلاف شمشیر پلاستیکیم بازی میکردم توش یه سکه انداخته یود میگفتم این نوشابه ی بعد سر میکشیدم ,حتما هی بهم میگفتن نکن ولی کو گوش شنوا دست آخر قورتش دادم,شبانه بردنم بیمارستان امام رضا(ع) دکتر عکس گرفت گفت که چیزی نیست خودش میاد بیرون(حقیقتا یادم نمیاد کی اومد بیرون!)...

دورانی بود کودکی...من هم میخواهم برگردم به کودکی...


پایان قسمت اول

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

رفیق خوب روزها...شبها...!

مدتی است که شارژ ADSLام تمام شده و به دلیل همیشگی در مضیقه بودن به لحاظ مالی توان باز شارژ را نداشته ام و کنون نیز ندارم و محتمل نخواهم داشت هم بد نیست به کار ببرم...
حال چه کند کسی مثلی منی که عمری پای اینترنت سپری کرده و قصد ترکش را ندارد؟آخر گویا وقت خالیم زیاد!است و چاره ای دلپذیر تر و هیجان برانگیز تر جهت پر کردن اوقات خود نیافته ام.
تجربه ی جالبی است و امیدوارم با توجه به وضع اقتصادی موجود,ادامه داشته باشد چرا که رفیق خوب این شبها و روزهایم شده مطالعه رمان و شعر,مجله و داستان,گوش نواختن به آهنگهای مورد علاقه ام,بعضا تماشای سریال زیبای فرار از زندان و....
اندیشه که گویا تفرجگاه پرهیزگاران است.
به دوستان:حالم خوب است میدانم که شاید نگران باشید همینطور که من نیز هستم اما فعلا حال محسنتان خوب است.
به خود بیخودم:مطلبی مذهبی را برای مکیال آماده کردم و نفرستادم ومطلبی سیاسی نیز به معضل قبلی دچار شد نمیدانم کی قرار است ترسم از مکیال یا همان خودم بریزد...؟
قابل توجه آق مرتضی:
ان شاالله از مطلب بعدی گذشته نویسی را شروع میکنم.
پی نوشت:
1.شرمنده حواسم نبود از مطالعه کتب درسی و سرگرم شدنم به امور علمی بنویسم.
2.پرهیزگار حقیقتا نیستم ,اندیشه ام به دو پول نمیارزد و فقط من باب تبرک و توجه,این سخن مولای دوست داشتنی تهی دستان عاشق پیشه را آوردم.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

سه اپیزودی


خرمن!
1.آتیش بازی....اونم تو یه جای پر از کاه؟....اگه آتیش راه بیفته چی...؟نه!من زیر بار نمیرم...
2.راست میگه آقای مهندس ها...خطرناکه....حادثه که خبر نمیکنه...کنسل بشه بهتره....
3.چی آتیش بازی خوبی شد...کاش منور بیشتری میگرفتین...پولش رو من میدادم...حیف شد...
4.صدات نمیاد...(سیم.....فیش...کیبرد....)چی...چی رو نیاورده....
5.من الان اول جاده ی مزرعه ام....یعنی برگردم به خاطر یه رابط....ای بابا.
6.بابا بهشون بگین دیگه این قدر رقص طول ندن...نمازم که کنسل شد....
240.7 کیلومتر رانندگی در یه روز تو ترافیک پایتخت معنوی ایران....
8.شام به من وسید نرسید,یه دوست رو از دست دادم,نگین رو هم ندیدم!اما جشن؛ قبلش و بعدش بهم خوش گذشت.
پی نوشت1:جشن خرمن,جشن شکرگذاری که سال سومی های زراعت برگزار میکنن در ضمن شام با محصولاتی تهیه شد که خود بچه ها کاشته بودند...
زینبی که نگین از آب درومد...
1.مرتضی میگفت یادته محسن قرار بود از گذشته بنویسی...
2.گذشتن داره برام امری عادی میشه...
3.و این نیز گذشت.
خسی در میقات
اگه عاشق یکی باشی,نه یکی عاشق تو باشه و توخبر نداشته باشی بعد بهت برسونن آره اون طرف ,عاشقت بعد تو برانداز کنی ببینی کی هم عاشقت شده تو هم حواست نبوده, تو این گیرودار اون عاشق تو, تو رو به یه دیدار کاملا عاشقانه(دهنم آب افتاد)دعوت کنه...
وای چه قدر شگفت زده میشی...بهترین تیپ رو میزنی میری قشنگ ترین شاخه ی رز رو انتخاب میکنی ...تا روز موعود...
اسمم واسه حج در اومد تو همون روزایی که حواسم به خدا نبود...حالا چند ماه وقت دارم تیپ بزنم...شاید این دفعه من عاشق اون شدم...
برداشت بد نکنین از تیپ زدن... (عبادت زاهدانه و ثوابانه منظورم نیست)

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

شاکی روزگار منم

این اولین مطلبی که قرار وبلاگم رو باهش آپ کنم در حالیکه هیچ فکری در رابطش نکردم پس ممکن واقعا چرت باشه در هر حال دلم واسه این مسکوتی که دیگه داره خاموش میشه تنگ شده ...
می نویسم پس هستم...
آدم بره سفر که یکی رو ببینه آروم بشه,خبر نداره که اون نفر چه قدر از اومدنت خوشحال شده که با خودش قرار گذاشته کلی باهت درد دل کنه...
دوستت رو میبینی عوض اینکه گپی بزنی و کمی خوش باشی...
ای بابا...
انکه سودای تودارد... واقعا کجاست اونی که سوداش غم و از دل میبره.
نخونین این مطلب رو چون شما ها که میخونین میدونم خودتون دنیایی از غمین,نمی خوام حالتون بدتر بشه...
واسه فردا باید یه پروژه سنگین رو تحویل بدم اما با خیال راحت دیشب رو به تماشا یه تئاتر نشستم و به خودم خوش گذروندم.
دارم پوس میندازم خوب یا بدش رو هم نمدونم...
آپ بعدی سریعتر از اون وقتی که فکر کنین اتفاق میفته.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

پایان رجب الاصب

تا غروب آخرین روز ماه خدا فرصتی زیادی باقی نمانده,راه کوتاه کن و گامهایت در مسیر او جلا ده...

شک نکن که بهترین میزبان ها هم اوست.

ماه رجب,ماهی که به اسم خدای جهان قرعه خورده است,آرمانی ترین حالتی که فکرش را بکنیم.

شاید کمی دیر شده باشد از شهر الاصب گفتن ونوشتن ولی چاره چیست,جا ماندگان از غافله این الرجبیون به غیر ناز برای صاحب این ماه در واپسین لحظات اتمامش چه دارند که بگویند...

یک یا علی

حال چشمهایم را میبندم;

سر به طرف آسمان...

نم نمک خنکی باد هنگامی که بر گونه های خیسم می وزد را احساس میکنم,

گوشهایم تیز می شوند...

آری میشنوم

"لبیک"...

عاشقانه ترین و آرام ترین احساس زندگی.

خوش به حال ما که انسانیم ولایق تجربه احساساتی خدا گونه و بی نهایت...

یا من ارجوه لکل خیر

بازم خودت هوای ما رو داشته باش!